ژورنالیسم در جهنم

وقتی که به‌عنوان یک گزارشگر جوان برای یکی از دفاتر محلی NPR (رادیوی ملی آمریکا) کار می‌کردم، مشکلات مسکن بخشی از حوزه کاری‌ام بود. در کهن‌ترین شهر ایالات متحده هرگز نشانه‌ای از مشکل کمبود مسکن به چشم نمی‌خورد، اما تعدادی از خانه‌ها به‌خصوص در مناطقی از شهر که سیاه‌‌پوستان، پورتوریکویی‌ها یا سفیدپوستان فقیر زندگی می‌کردند، همواره شرایط نابسامانی داشتند و گویی همیشه نیازمند مرمت و تعمیر بودند. اما وقتی خاطراتت را ورق می‌زنی، کدام ماجراها واضح‌تر و روشن‌تر از بقیه به ذهنت می‌رسند؟ اگرچه من از بخش‌های مختلف شهر گزارش‌هایی تهیه کردم، اما بسیاری از آنها در گذر زمان به بوته فراموشی سپرده شد. از میان آنها، گزارشم در مورد اعتراض ساکنان منطقه‌ای در جنوب شرقی به بهای بالای اجاره‌ها از این قاعده مستثنی شد؛ منطقه‌ای که من سال‌ها از آن عبور کرده و هرگز وارد آن نشده بودم‌، تا زمانی که در آنجا مشغول به کار شدم. ظاهر بیرونی و نمای این ساختمان جذاب و بی‌نظیر بود و گچ‌بری‌های تزئینی آن وجه تمایزش با خانه‌های هم‌جوار بود و نشان‌دهنده دوره‌ای از ساخت‌وساز بود که سازندگان بناها خلاق بودند و وقت خود را نه فقط صرف ساخت بنا، که صرف زیباسازی آن هم می‌کردند. وقتی فردی با من تماس گرفت و خبر یک اعتصاب قریب‌الوقوع را به من داد، به سرعت خود را به آنجا رساندم و وارد ساختمان شدم. وضعیتی که درون ساختمان با آن مواجه شدم، نفسم را بند آورد. سقف‌ها به‌طور وحشتناکی بر سر کودکانی که در آنجا زندگی می‌کردند آوار می‌شدند، لوله‌کشی ساختمان بسیار نامناسب بود و چون از مدت‌ها پیش تعمیرات لازم انجام نشده بود، شرایط عمومی ساختمان به‌گونه‌ای بود که برای همه ساکنان تهدیدی بزرگ محسوب می‌شد. وقتی با رهبران اعتصاب ملاقات کردم، خشم آنها از وضعیت موجود کاملا محسوس بود. با گذشت چند سال از این ماجرا، وقتی به خاطراتم از آن زمان رجوع می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که صرفا موضوع خانه‌ها نبود که برای آنها اهمیت داشت. مقاومت هم برایشان مهم بود. این همان چیزی است که به این ماجرا معنا می‌بخشد:‌ کسانی از طبقه کارگر می‌خواستند در برابر شرایط نابرابر، غیرمنصفانه و نامناسب زندگی بایستند و اعتراض کنند. با گذشت چند سال از آن ماجرا، و در حالی که اکنون در خانه درد آمریکا (زندان) به سر می‌برم، زندان حوزه کاری من شده است. ده‌ها هزار نفر از مردم در چنین مکان‌هایی زندگی می‌کنند و بنابراین، ده‌ها هزار ماجرای مشابه هم وجود دارد. من هرگز از این بابت کمبودی نداشتم. گاهی اوقات شرایط خاصی سبب شده که فرد به چنین جاهایی نقل مکان کند، اما معمولا این رویدادها به شیوه‌های دیگر و با دلایلی متفاوت به وقوع می‌پیوندند. نشریفات و روال قانونی در آمریکا، وقتی از نزدیک به آن بنگری و زیر نظرش داشته باشی، همانند روند تولید سوسیس، آشفته و زشت به نظر می‌رسد. من در مورد محاکمات نامناسب و ناعادلانه، بی‌رحمی‌های دل‌خراش و حماقت‌های سرسام‌آور نهادهای رسمی مطالبی نوشته‌ام. در سال ۱۹۹۵ من رسما به خاطر مشارکت در تجارت ژورنالیسم مجازات شدم. نزاع‌های قانونی - که چندین هفته نشستن در دادگاه با پا‌بندی که آن‌قدر محکم بسته شده بود که موجب تورم شدید قوزک پا و خون‌ریزی می‌شد فقط بخشی از آن است - چندین سال زمان برد تا سرانجام تسلیم اصل اول قانون اساسی ایالات متحده شد که بر اساس آن چنین اقداماتی غیرقانونی محسوب می‌شود، اما آن‌چه به دست آمد به این مبارزه سخت می‌ارزید (عنوان پرونده این بود: ابوجمال و قیمت‌ها). چندین سال عذاب فقط برای نوشتن یک گزارش؛ دقیقا به همین سادگی، برای نوشتن یک گزارش با یک خودنویس، برای دست به قلم بردن، در بستری قانونی. همه این‌ها نتیجه نوشتن با یک قلم خیلی معمولی ۴ اینچی بود. دو تا از کتاب‌هایم را هم با همین خودنویس‌ها نوشتم و سپس برای دوستانم و ویراستاران فرستادم تا تایپش کنند. عصر کامپیوتر هنوز درک عمیقی از سیستم زندان‌ها (دست‌کم در پنسیلوانیا) پیدا نکرده است. من بسیاری از اوقات وقتی نامه‌هایی از طرف کسانی دریافت می‌کنم که مهربانانه و حامیانه آدرس ایمیل‌ها و وب‌سایت‌های خود را هم در نامه‌هایشان ذکر می‌کنند،‌ واقعا شگفت‌زده می‌شوم. چون این کار آنها بیانگر این است که واقعا فکر می‌کنند من اینجا در سلول خودم کامپیوتر دارم؛ یا دست‌کم دسترسی به کامپیوتر (یا اینترنت) دارم. نه، این‌طور نیست. نه تنها در اینجا هیچ کامپیوتری وجود ندارد، که اثری از آی‌پاد، سی‌دی و حتی نوار کاست هم نیست (اگرچه پخش‌کننده کاست را می‌توان در فروشگاه مخصوص زندان خرید!). ما اینجا،‌ با نیات و اهداف متفاوت، دایناسورهایی هستیم که در عصر دیگری زندگی می‌کنیم؛‌ در تار و پود دیگری از زمان. از همان میلیون‌ها نفری هستیم که بی‌توجه به زمان روزگار را سپری می‌کنند. اخیرا مردی به نام امین (هارولد ویلسون) پس از چند بار محکومیت ناعادلانه به قتل عمد، در دادگاه تجدید نظر تبرئه شد و پس از نزدیک به دو دهه زندگی در راهروی مرگ، فرمان آزادی‌اش صادر شد. او همه مایملک خود را در یک کیف رنگ و رو رفته گذاشت و با یک بلیت اتوبوس زندان فیلادلفیا را ترک کرد. یک زندانی بومی همین منطقه که از برادران پورتوریکویی بود نیز هم‌زمان با او آزاد شد و وقتی نشانه‌هایی از شکستگی و فرسودگی را در چهره او دید، خواست موبایلش رو تقدیم او کند. امین نگاهی به این دستگاه عجیب انداخت که در دستان او بسیار کوچک به نظر می‌رسید و سپس پرسید: من با این چه کاری می‌توانم بکنم؟ او اصلا نمی‌دانست که با این چیز عجیب و غریب چطور باید کار کند، چون هرگز پیش از این چنین چیزی نداشت و حتی ندیده بود. او بعدا به من گفت که این حتی فراتر از چیزهایی بود که در فیلم‌های علمی- تخیلی می‌توان دید! بعضی وقت‌ها ماجراها ناخواسته و غیرمنتظره رخ می‌دهند. چند ماه پیش یکی از زندانیان شوخ‌طبع و محبوب اینجا به نام بیل تیلی، که نسبت به دیگران از مسائل حقوقی آگاهی بیشتری داشت، پس از چند سال کوبیدن سر خود به دیوارهای خاکستری قضایی و هراسان از این‌که ممکن است مشکلاتی که در سلامتی‌اش پدید آمده بود، از علائم سرطان باشد، صبح زود از خواب برخاست و بندهای پوتین خود را باز کرد و پس از عبور دادن آن از میله‌های پنجره‌ای فلزی که برای تهویه سلول تعبیه شده بود گرهی ساخت. او خودش را دار زد. پس از مرگ او مشخص شد که او واقعا سرطان داشت،‌ اما تیم پزشکی زندان این واقعیت را پنهان کرد، چون دولت پولش را برای در مان چنین بیماری که در یک راهروی مرگ زندانی است و به هر حال قرار است بمیرد،‌ به هدر نمی‌دهد. چند هفته پیش از مرگ، تیلی به چند تا از دوستان نزدیکش گفته بود که با توجه به علائم مختلفی که در خود می‌بیند، احساس می‌کند که شاید به سرطان مبتلا شده باشد. اما این‌که سرطان بود یا نه مهم نیست، مهم این است که او آن‌قدر درد می‌کشید که گفته بود: هرگز، حتی یک بار دیگر هم نمی‌خواهم چنین دردی را تجربه کنم. آن‌چه ما نمی‌دانستیم این بود که او از تنها راهی که می‌توانست بهره گرفت تا همان موقع ما را از برنامه خودکشی خودش مطلع کند. شاید او می‌خواست با استفاده از واژه‌های گوناگون به ما بگوید که از درد می‌ترسد، نه از مرگ. مرگ او در فاصله‌ای کمتر از ده متر از در سلول اتفاق افتاد؛‌ همان دری که او این کلمات را بر روی آن نوشت. من بر خلاف میل خودم، داستان را نیمه‌کاره رها می‌کنم. ده‌ها هزار داستان مشابه در این خانه درد وجود دارد و من از میان آنها صدها داستان را نوشته‌ام. این راه من است و کاری است که در حال انجامش هستم. کاری که حتی شجاع‌ترین روزنامه‌نگاران هم نمی‌توانند بکنند چون اینجا جایی است که امکان وارد شدن به آن برای دیگر روزنامه‌نگاران فراهم نیست. من هنوز هم به این کار ادامه می‌دهم. و من تصمیم گرفته‌ام که این کار را با جدیت و به‌طور حرفه‌ای ادامه دهم؛ درست مثل روزهایی که بیرون از اینجا به این کار مشغول بودم. چون اگرچه اینجا جهان پنهانی است؛ جهانی که میلیون‌ها نفر نباید آن را ببینند و چیزی درباره آن بدانند، اما جهانی عمومی است و با دلارهایی که شهروندان به‌عنوان مالیات می‌پردازند اداره می‌شود. آنها حق دارند بدانند که در اینجا چه می‌گذرد. واقعا آنها نباید بدانند که با دولت با پول‌هایشان چه می‌کند و چه چیزهایی می‌خرد؟ هر چند ماه یک بار سعی می‌کنم با نوشتن مطلبی (یا انتشار کتابی از مجموعه یادداشت‌ها) به بهترین شکل ممکن چنین خدمتی به آنها بکنم. من برای اینجا نبودن مبارزه می‌کنم، اما من اینجا هستم. و تا وقتی که هستم، کارم را به همین ترتیب ادامه می‌دهم. *مومیا ابوجمال این یادداشت اختصاصی را ۲۳ می از سلول زندان خود در راهروی مرگ پنسیلوانیا برای گزارشگران بدون مرز ارسال کرده است.
Publié le
Updated on 18.12.2017